خدایا پناهم تویی

خدایا پناهم تویی

پناه دل رو سیاهم تویی

تویی آن نگاهی که با بیقراری

دل شرم ساری

روانه به سوی تو کردم

سپیده پناهم

ستاره گواهم

که با اشک و آهم

فقط سوی تو کردم

گفتگو با خدا

گفتگو با خدا

در رویاهایم دیدم که با خدا گفتگو می کنم خدا پرسید: پس تو میخواهی با من گفتگو کنی                      

من در پا سخ گفتم اگر وقت دارید خدا خندید و گفت

وقت من بینهایت است

 

         پرسیدم چه چیز بشر تو را سخت متعجب میسازد خدا پاسخ داد کودکیشان

 

اینکه آنها از کودکیشان خسته میشوند و عجله دارند که بزرگ شوند و دوباره پس از مدتها

 

 آرزو میکنند باز کودک شوند ، اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول به دست

 

آورند و بعد پولشان را از دست میدهند تا سلامتی از دست رفته شان را باز جویند اینکه با

 

          اضطراب به آینده می نگرند و حال خویش را فراموش  میکنند بنابراین  

 

نه در حال زندگی میکنند نه در آینده

 

اینکه آنها به گونه ای زندگی میکنند که گویی هرگز نمی میرند و به گونه ای

 

 می میرند که گویی هرگز نزیسته اند .

 

دستهای خدا دستانم را گرفت مدتی سکوت کردیم و من دوباره پرسیدم به عنوان

 

پدر میخواهی کدام درسهای زندگی را فرزندانت بیاموزند :

 

گفت بیاموزند که آنها میتوانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد

 

همه کاری که آنها می توانند بکنند این است که اجازه دهند خودشان  دوست داشته باشند

 

بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند

 

بیاموزند که فقط چند ثانیه  طول میکشد تا زخمهای عمیقی در قلب آنها که دوستشان داریم ایجاد کنیم

 

اما سالها طول میکشد که به آن زخمها التیام بخشیم

 

بیاموزند که ثروتمند کسی نیست که بیشترینها را دارد بلکه کسی است که به کمترینها نیاز دارد

 

بیاموزند که دو نفر میتوانند به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند بیاموزند که کافی

 

نیست که دیگران را فقط ببخشند بلکه خود را نیز باید ببخشند من با خضوع گفتم از شما به

 

خاطر این گفتگو سپاس گذارم آیا چسز دیگری هست که دوست دارید به فرزندانتان بگویید

 

خدا لبخند زد و گفت فقط اینکه بدانید من اینجا هستم ، همیشه

:

 

 

 

برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

 

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی، تو را با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم

 

تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

 

پس از یک جستجوی نقره ای درکوچه های آبی احساس

 

تورا از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم

 

و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی

 

دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی

 

و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم

 

همین بود آخرین حرفت

 

و من بعد از عبور تلخ و غمگینت

 

حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید واکردم

 

نمیدانم چرا رفتی

 

نمیدانم شاید خطا کردم

 

و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی

 

نمی دانم کجا تا کی برای چه

 

ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید

 

و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت

 

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد

 

و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر میداشت

 

تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد

 

و بعد از رفتنت دریاچه بغضی کرد

 

کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد

 

وبعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید

 

کسی از پشت قاب پنجره آرام وزیبا گفت:

 

تو هم در پاسخ این رفتن بگو در راه انتخابم خطا کردم

 

و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید

 

و من در اوج پاییزی ترین حالت یک دل

 

میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر

 

نمیدانم چرا شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز

 

برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم